ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

تماس با ما

۱۵

شهریور

راز جینگاجینگا و شب مخوف ایلت

راز جینگاجینگا و شب مخوف ایلت

خورشید غروب یکی از روزهای نیمه تابستان دهه پنجاه در پشت دیواره یخچالی لشگرک ناپدید شده بود و غروب رازآلود کوهستان با همه دل انگیزی خود تکراری دوباره بود بر رنج و کار زمستان نشینان ایلت که آخرین علفهای جمع آوری شده را به بامهای خانه ها می چپاندند. اما کوچه های شطرنجی ده هنوز مملو از هیاهوی دخترکان و بچه هایی بود که باکله باکله جیرک و پشمالی هسه خون و هررامرغونه بازی میکردند جست وخیز کایی گران مجال از مرغان خاله صدقه گرفته بود تا با آرامش در لانه هایشان جای بگیرند خاله صدقه خدابیامرز کم کم طاقتش به طاق میرسید و در حالی که کرک زنه شیش (ترکه) بلندی در دست داشت هم مرغانش را جاجا میزد وهم بچه ها را تهدید که به خانه هایشان (شه کهو تیل دله) برگردند و زیر لب تکرار میکرد (افتاب مارشیه کرک کولی نشیه) کمی دورتر از آبادی عمدتا جوانان دشت نشین به زیر توپ چهل تیکه لگد میزدند یعنی فوتبال بازی میکردند که در سالهای اخیر جای بازی تپ کاچ و رسن بالگتک و…را پر کرده بود و صدای پاس و شوت آنها همراه صدای ضربات توپ تا آبادی میرسید.

گروهی دسته دسته از راه بالادست چمنزار چاک برای شرکت در مراسم عروسی به سمت دلیر راهی بودند و صدای دهل عروسی نیز به گوش میرسید .روز درحال رنگ باختن بود وهمهمه ها یکی پس از دیگری فروکش میکرد و تنها ساز عروسی سکوت را میشکست.

مادران آبادی پس از فراغت کار روزانه سفره محبت را با بضاعت خویش بر روی کپ ها و نمد گسترده و تا ورود آخرین نفر خانه چشم براه میماندند وقتی همه از سفره دسترنجشان ته بندی میکردند مادر پیچ موشی یا فانوس و لمپا را به آهستگی پایین میکشید تا تن های خسته شان را با آرامش خواب التیام  بخشند.

دراین میان یک خانه هنوز رقص شعله فانوسش به دلهرگی در فضای کم نوری میچرخید و چشم مادر و پدر بر پاشنه در خشکیده بود و هرچه تاریکی بیشتر میشد دلشورگی مزمن تر میگشت بانگ دهل عروسی با ریتم کوبانش تنها آهنگ امیدی بود که دلشوری پدر و مادر آن خانه را که برای بازگشت یکتا میوه زندگیشان اندکی آرام میکرد اما این ریتم امید هم آخرین کوبشش را نواخت و ناگهان دود سیاه و بدخیم درماندگی از لابلای روزنه های لت پوش بام خانه تنوره کشید پچ وپچ براه افتاد گامهایی با پچ پچ همراه شد و غوغا به ضجه تبدیل کشت و افکار پریشان قصه ها ساخت خواب از آبادی رخت بربست و خستگی با بیرحمی تمام بر جانها ماند.

آری زمزمه شفاف و شفافتر شد واین پیام از آن بر قلبها به سنگینی خانه کرد.

 دایی اسدا… و خاله جمیله موسای یکدانه خود را گم کردند بهت و اندوه فضای محله را فرا گرفت یک بارقه امید وجود داشت همراهش,  آنهم خاموش شد.

روزها و شبها در پی هم میگذشت و مردان و زنان الیت و دلیر وجب به وجب جنگلها وصخره ها و رودخانه ها را برای یافتن حتی نشانه ای از او درنوردیدند نه از موسی نشانی بود و نه از ریشه های شقاقل او (نه از تاک نشانی بود و نه از تاکنشان)

آنگاه که دیو ناامیدی پای را از رفتن باز میدارد وهم وخیال چهره نموده و دست نیاز را به شاخه هرنا کجا آبادی پیوند میزند و بدینگونه بود که شب واقعه فرا میرسد و مخوف ترین شب ایلت رقم میخورد.

هنوز چرخهای هیچ چرخنده ماشینی شانه های نازک بوته های شنگ و خاکشیرهای کوچه پس کوچه های الیت را خم نکرده بود و آمد و شد به شهر به آسانی امروز نبود مردان برخی خانواده های دشتی برای برپا نگهداشتن خیمه زندگیشان در گرمای دشت مانده بودند در این گیرودار خبری دهان به دهان گشت , با رواج خبر بچه های محل خیلی زودتر از همیشه کایی گران را رها کرده و به درون  خانه هایشان کشانده شدند .

آنروز مرغهای خاله صدقه مرحوم با فراغ بال و بدون دردسر جا رفتند در حالیکه هنوز تیغه آفتاب برفراز آسمان ایلت قله های شاکوه و پل کوه را نور زرد میپاشید وخورشید حضورش را به رخ میکشید جنب وجوش آبادی به اتمام رسیده و بخشی از روز پیش درآمد شبی شد که هراس از سیمایش پیدا بود.

خبر گوش به گوش می چرخید امشب هیچ بز و سگی نباید بیرون از خانه باشد و چند مرد نه, شیرمرد داوطلب گشته تا یکی از وهمناکترین مبادله یا مراسله را انجام دهند.

شب با آمیزش ذرات بیشمار وحشت سیاهتر از همیشه مینمود در پس پرچین ها و درختان فک و اوجا هیولاهای خیالی کمین کرده بودند درِ کمتر خانه ای برپاشنه میچرخید و محل در سکوتی مخوف فرو رفته بود هراس بر خانه های مسیر اوندست و اطراف حمام محل خودنمایی بیشتری داشت.

منهم علیرغم نوجوانی ام نماینده مرد خانه ای شده بودم که در پایین دست حمام و در مسیر این مبادلات احتمالی قرارداشت اما مردی من کجا و قویدلی آن مردانی که گام بر باریکه راه اوندست و جینگاجینگا گذاشته و میبایستی نوشته ایی را به محل واقعه برده و پیامی از موجودات ناشناخته ای که موسی را گروگان دارند دریافت نمایند صدای خروشان رودخانه وقتی بردیواره صخره ای تنگه تنگه قلت میخورد در پناه  روز دلهره زاست چه رسد دردل شب وآنهم این شب.

اینکه این دلیر مردان چه حالی داشتند از زبان خودشان شنیدنی تر است اما شب آبادی بی مهتاب بدون هیچ جنبنده ای بیانیست بدون شرح.

دلهره برهردلی خانه کرده بود هر چند با مردان فرستاده شده هم پا نبودیم اما دلهره هایشان را شاید حتی بیش از آنها همراه بودیم .

جای آنها بودن در فکر کسی خطور نمیکرد مخصوصا نفرات جلودار و عقب دار آن .

هرصدایی دربیرون بسان بمبی از وحشت بود وهرسکوتی آبستن آن.

 

 

کمتر کسی را یارای کنکاش بود البته حال مصیبت دیدگان را حکایتی دیگر است بیاد ندارم آن شب را که خوابیدیم یا نه و این شرایط در درون دیگر خانه ها چگونه سپری گشت.

*************************

بار دیگر پرتو روشنگر خورشید همه سایه های وهم وخیال را به کناری زد و حقایق پیرامون رازآلود را برملا ساخت وپرچین ها ودرختان فک و اوجا زیباتر از همیشه به روشنایی لبخند میزدند و صدای پای زندگی بر کوچه های ده پیچید اما هیچ صدایی از اوندست و جینگاجینگا برنخاست و واقعیت تلخ  نقش خود را هرچه بیرحمانه تر بر دل مصیبت دیدگان نشاند.

موسای نوجوان عقده ناگشوده ای شد که هر روز موهای سیاه پدر ومادرش را به سپیدی کشاند و مدتها بعد دوباره داروی زمان لبخند زندگی را برگونه های آنان جاری ساخت.

فارغ از توهمات ده موسای نوجوان تناسخ وار چون درختی جوانه زد و از لایه های صخره ای جینگاجینگا بسان نهالی رویید و سالها گذشت و او چون درختی برافراشت و در پای رهروی با صدای رسا افتاد تا پس از پانزده سال یوسف وار استخوانهایش را چون پیراهنی بر دلهای منتظر پدر و مادرش نشانید تا آبی باشد برآتش دلهای منتظرشان. مزاری ساخت تا خستگی آن شب انتظار را از تن بزداید هر چند پارگی دل باقی ماند.

روحش شاد

راوی : اسکندر میردار

توضیحات مختصری در مورد اصطلاحات بکاررفته در این روایت

جینگا = خرمن

جینگا جینگا نام محلی است در جنگلهای روبروی روستای الیت که بخاطر تراسهای کوچک و پله ای که از صخره های کوه بوجود آمده در نزد مردم منطقه به جینگا جینگا (خرمن خرمن ) مشهور است.

باکله باکله جیرک و پشمالی هسه خون و هررامرغونه = نام بازیهای محلی

کایی گران = بازیکنان و محل بازیشان

چمنزار چاک = محلی سرسبز و پرآب در روستای الیت

کُپ ها =نوعی زیرانداز حصیری

افتاب مارشیه کرک کولی نشیه = خورشید غروب کرده و مرغ به لانه نرفته

شنگ و خاکشیر = گیاهان خودرویی که خواص دارویی دارند

اوندست = آنسوی رودخانه مسیر رفتن بسمت جینگا جینگا

تنگه تنگه قلت = دهانه تنگ و صخره ای رودخانه که در پایین محل قراردارد

۱۱ نظر در “راز جینگاجینگا و شب مخوف ایلت

  1. علی اصغر توپا اسفندیاری گفت:

    تشکر میکنم از عمو اسکندر با این توصیف زیبا .که نشان از معرفت قدیمی میباشد .
    امیدوارم که دوستان وعزیزان امروز الیت معرفتشان به قدری باشد که در زمان حیات به یکدیگر عشق بورزند که مبادا فردا خدای ناکرده دچار عذاب وجدان شوند تا خاطرات خوش را با تلخی عوض کنند.
    بیایید باهم بهم عشق ورزیم.
    روزی که تو آمدی به دنیا عریان جمعی به تو خندان توبودی گریان

    کاری کن ای دوست که وقت رفتن جمعی به تو گریان تو باشی خندان

  2. التج گفت:

    با تشکر فراوان از دست اندرکاران سایت دهکده الیت و با تشکر از دوست و برادر عزیزمان آقای اسکندر میردار با این نوشته های زیبایشان همچنان منتظر نوشته های دیگر شما ودیگر عزیزان هستیم .
    یاد و خاطره مرحوم موسی را گرامی میداریم و برای شادی روحش دعا میکنیم

  3. علی میردار منصور پناهی گفت:

    با عرض سلام و خدا قوّت،
    “ترجمه کردن حرف دل خیلی وقت میخواد ولی خلاصش اینه که خیلی عزیزی”
    دل نوشته همه عزیزان به خصوص عموی عزیزمان، بسیار زیبا و دلنشین است. منتها احساس میکنم کمی این مطلب به صورت کوتاه بیان شده. یا خلاصه مطلب را ارسال داشته اند و یا هدف این بوده تا ما خسته نشویم.
    ولی آقا به خدا ما از هر مطلبی که از الیت و الیتی باشد لذت می بریم تا چه رسد به این که از دل برآید و به حتم بر دل نشیند.
    “اکثر مردم گوش می دهند
    نه برای فهمیدن ٬ بلکه گوش می دهند برای جواب دادن ”
    اما ما که از نظر فاصله از شما دوریم، از دیار دل عالم، به نوشته های شما می نگریم و دل می دهیم به صدای دل شما. این جا عالمی هست و ما برای خود عالمی داریم. ولی برای شما می نویسیم تا بدانید به یادتان هستیم.
    ارادتمند همه شما:
    علی میردار منصور پناهی
    میرار های عزیز، همه اسم فامیل را نوشتم و پابند آنم تا چیزی از آن کم نشود.

    1. اسکندرمیردار گفت:

      درود فراوان به بزرگواران گرامی که این حقیر را مرهون الطافشان با گذاشتن دیدگاههای خود در روایت جینگا……قرار دادند . عموی گرامی اقای علی میردار منصور پناهی (با افتخار فامیلی را کامل نوشتم)ایراد شما کاملا بجاست دو عامل باعث این کوتاهی شد ابتدا محاسبه حوصله خوانندگان محترم سایت و رعایت ان ودوما اینکه بدلیل غیر موجه تنبلی بدون پیش نویس وبا تایپ مستقیم در کامپیوتر و مبتدی بودن در این حرفه مانند محصل تنبلی که درحین نوشتن مشق چشم به اخر تکلیفش دارد خسته شده و اصطلاحا رد میزنم امید دارم نقد بجای شما چراغ راهم باشد ضمنا شما را در وبلاگ انجمن میردار هم زیارت کردم سپاسگزار شما اسکندر میردار

  4. علی گفت:

    با سلام ، شروعی زیبا وپایانی غمگین ؛ این رمانی واقعی و تلخ ز حکایت مردمانی که شادی و غم یکدیگر را در گذشته و حال درک کرده و همچون نویسنده ای قهار آن را برای امروزیان تحریر می کنند. این ادبیات که برآمده از سودای دل است بر دل هر اهل دل یقینا می نشیند.

  5. ستار تو پا اسفندیاری گفت:

    با سلام-نمی دانم به واسطه جغرافیای منطقه ما ویا ژنتیکی می باشد هنر نویسندگی و گویندگی در محل ما به وفور نهفته است فقط همت و شاید هم انگیزه و یا بستر مناسبی برای بروز و ظهور می خواهد حیف است چنین استعدادهای بالقوه ای که برادرانمان دارند وبالفعل نرسانیم چه زیبا مطلبی واقعی را با نوشتن به تصویر کشیده اند کاش آن را به صورت کتابی داستانی به زیور طبع می آراستند و بقول مهندس علی میردار خلاصه نمی کردند در هر صورت دست مریزاد واز آقای اسماعیل میردار هم سپاس گزازیم که سایتی را برای فعالیت اقواممان راه اندازی کردند.قصه پر غصه موسی از جمله مصایبی است که همه الیتیها از آن یاد کرده و گذشت زمان قادر به زدودنش نشد هرچند ما خودمان بواسطه سن کم و طفولیت ماجرا رادرک نکرده و بخاطر نمی اوریم ولی از بس که از خاطرات و دلهره های آن زمان شنیدیم دقیقا درک می کنیم و اینکه چگونه بعضی ها از احساسات پاک مردم استفاده کرده و بازاز خرافه و روح و اجنه و….به راه انداخته بودند.

    1. منصوري گفت:

      ستار جان ممنون از لطف شما، اگر کاری انجام شد به همت همه دوستان بوده.

  6. بهروز شمس‌پور گفت:

    اسکندرجان سلام
    ما زمانی که در پری‌آباد زندگی می‌کردیم این واقعه تلخ را شنیده بودیم .
    توصیف‌تان در کنار استفاده از اصطلاحات محلی بسیار زیباو خاطره‌انگیز است . متشکرم

  7. دهاتي گفت:

    سلام
    راز جینگا جینگا رو خوندم، به نظرم یک کم گنگه، کسایی که از ماجرا خبر ندارن وقتی بخوننش چیز زیادی نمی‌فهمن، یه داستان واقعی تعریف می‌شه که بدون توضیح کافی تموم می‌شه، اگر حقیقت نبود شاید جز داستانای کوتاهی که آدم رو تو خماری می‌ذاره می‌شد به حساب آوردش اما چون حقیقت داره این طوری جالب نیست، من هم پس از خوندن با پرس و جو حقیقت ماجرا را فهمیدم
    با تشکر

  8. عليرضا فاندر گفت:

    هو اللطیف
    باسلام وخسته نباشید؛
    مانیز از غوطه ور شدن در دریای احساس و فولکلور(فرهنگ و آداب محلی یا قومی)مذکور در متن ،مشعوف شدیم! تجدید خاطره ای بود از اماکن،بازی ها،اشخاص واصطلاحات منطقه ،افسوس وصدافسوس و امید انکه این دریای زیبا بتواند افراد بیشتری را به خود جذب نموده و از غواصی در این دریای زیبا گوهرهای نفیسی را استخراج نمایند!به امید ان روز.با تشکر از دایی اسکندر .
    قم؛اقل الاقلین؛فاندر(علیرضا)

  9. عباس كيادليري گفت:

    از فصاحت و بلاغت کلام آقای اسکندر میردار لذت بردم و پیشنهاد می کنم با این قلم فرسایی خوبشان حتما کتابی را جهت اشاعه و شناسایی فرهنگ و خاطرات گذشته کوهستان که رو به زوال است به رشته تحریر در ْآورند تا نآمدگان بر ما خرده مگیرند که چه نسل بی اثری؟
    از همه کاربرانی که با نظزاتشون موجب دلگرمی دست اندرکاران سایت و نویسندگان و پدیدآورندگان مطالب می گردند تشکر می کنم.
    اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
    می‌خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
    سرافراز باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فيسبوک اینستاگرام تلگرام