پیش سخن :
من این حروف نوشنم چنان که غیر ندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی (حافظ)
ترنس terans نمایشنامه نگار رومی قرن دوم میلادی گفته است:«من انسانم ،هرآنچه انسانی است از من دور نیست» بر این اساس ما نیز نأثیر پذیر از فرهنگ و اندیشه ی جامعه ی خویش گفته بودیم که می خواهیم سپاس دار یاد تلاش ها ،کوشش ها ،جان فشانی ها و آفرینش های نیاکان خویش باشیم.می خواهیم در محضرنیاکان مان اعتراف کنیم که می دانیم : بزرگ راه فرهنگ و تمدن و انسانیتی که آنان هموار کردند بسیار پر فراز و نشیب بود .اگر چه اکنون پر تو روشنایی اش فرا گیر است ،اما این راه نورمند را ملت ها و نسل های بی شماری به بها ی رنج ها ،تلاش ها ،سرگردانی ها ،ناکامی ها و جان بازی های پیامبران ، آموز گاران ، دانشی مردمان ، راهبران و مصلحان، شاعران ، نویسندگان ، حکیمان ، مخترعان ، مکتشفان، سیاستمداران و…بدینجا رسانیده اند.ما در ستایش از تمدن و فرهنگ و تلاش برای غبار روبی از سیمای به غربت رفته ی زره ای از آنچه که از صحیفه ی سینه ها باید بر مداراوراق دفترها به زینت نگارش مزین می شد همت گمارده ، در این رهگذر خواننده خواندنی را با خود هم صدا دیدیم . گرچه سیر و سلوک در کوی رندی را رهروی کارآزموده می بایست اما ران ملخ به پیشگاه سلیمان بردن نیز همانند زهد رندان نو آموخته می تواند راهی به دهی باشد ،چراکه به گفتار حافظ:
تا در آن آب وهوا نشو نمایی بکنیم
به طلب کاری این مهر گیاه آمده ایم
«سالنامه تبری کلارستاقی 26- 1525 »اما اولین قدم از راه طولانی فرهنگ شفاهی مردم این دیار محسوب می شد که خالی از لغزش نبود بر اشکالاتی چون چاپ تکراری و سهو در زیر نویس بعضی از تصاویر، رفع نشدن اندکی از اشکالات تایپی …موارد ی بود که از سوی خوانندگان فاضل بزرگوارانه به ما یاد آوری گردید .انبوهی از دارندگان و خوانندگان این «گاه شمار»را توقع چنان بود که از همه ی روستا ها ،اماکن تاریخی ،زیارتگاه ها ، قدم گاه ها ،همه ی گونه های گیاهی ،جانوری ،اما کن چشم نوازی که اهمیت تو ریست پذیری دارند بخصوص دریا چه ها ، همه ی گونه های گیاهی ،جانوری ، چشمه سار ها ،گیاهان دارویی ،چشمه های درمانگر ،مزارع ، عرصه های کار و تلاش، صنایع دستی ، دام داری ،کشاورزی ،آداب و رسوم ،جشن ها و شادی ها ،عزاداری، کشتی پهلوانی،موسیقی و …به تفصیل سخن بگوییم و از همه ی این عرصه ها تصاویری در این کتابچه بنگاریم .
آه و دوصد افسوس که پرداختن به همه ی موارد بر شمرد ه شده فراغتی به درازای یک عمر و کتبی همچند با فرهنگ نامه ها ی پر حجم و قطور طلب می کند که شاید لازم باشد در قالب یک کارگروه وهمت متولیان فرهنگی صورت انجام به خود بگیرد. گاه شمار تبری کلارستاقی در این میان فقط مسئولیت معرفی تقویم دیرین این دیار را که با انقراض نسل ها ی پیشین در شرف نا بودی کامل بود به عهده گرفت و به اقتضا ی ویژگی زمانه به موضوع مرتبط پرداخته گلگشتی بسیار مختصر به گلزار های پر رنگ و بوی فرهنگ شفاهی مردم منطقه داشت تا اندکی از آن شمیم را در حد بضاعت به مشام تشنه کامان جویای این مهر گیاه رسانیده باشد .
در مصطبه ی عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زرنیست بسازیم به خشتی (حافظ)
گاه شمار 27- 1526تبری کلارستاقی بی هیچ ادعایی درعلم نجوم و بی آنکه بخواهد حکمت به سقراط بیاموزد، در صدد است ضمن بر طرف نمودن اشکالات شماره ی پیشین صفحات این صحیفه را به تصاویری جدید بیاراید . سخنان ناگفته را بر آن بیفزاید و از مطالبی که تکرار آن ها را ضرورتی نیست بکاهد .اگر امکان نقش تصا ویر اختصاصی روستاها فراهم نیامد در عوض با نشر مطالبی که میراث مشترکمان در کلارستاق،مازندران و ایران عزیز است این نقیصه را جبران نماید امید که ادای وظیفه کرده باشد. همین مختصر کافی بود تا نگارش و تدوینش زمانی به طول یک سال را به خود اختصاص داده غیر ممکن را با بر آوردن تار مویی از کف دست ممکن نماید و ریاضتی جان فرسا را به لحاظ مالی بر خود تحمیل کند که حکایتش شاید «یکی داستانیست پر آب چشم».
جسمتان پر نیرو،جانتان بسامان و کامتان خندان باد.
مومن توپا ابراهیمی
گپی با سوختگان در همین دیار
دریاگرفتگی حالتی است که براثر ماندن در کشتی متلاطم عارض می گردد. همه ی وجود انسان، دستخوش آشوب است : سرگیجه، تهوع، سردرد، دل بهم خوردگی، دشواری تنفس، از نشانه های آن است که بدن انسان با محیط خود بیگانه شده ، چرا که به زندگی بر زمین سخت عادت داشته و اکنون زیر پایش محکم نیست . زندگی بر زمین سخت از نیازهای اولیه ی موجود خاکی است. اگر انسان چند دقیقه بر زمین لرزه زندگی کند و لو جسمش هم آسیب نبیند، دیوانه خواهد شد.
فرهنگ برای زمین روح است ، اگر متزلزل شود همان عواقبی را به دنبال دارد که زمین زیر پای او؛ تعادل از دست می رود و به دنبال آن غثیان روحی می آید و گسیختگی با محیط ،احساس غربت و ریشه کن شدگی. مولانا ، نظرخود را پیرامون عشق و هستی چنین بیان می دارد :جهان و هستی از زرات بسیار کوچک و مستقلی تشکیل شده است .این زرات هر کدام با ضد خود در فرایند ی مغناطیسی ،جفت شده اند . اما کیهان با عظمت ناپیدای کران خود در گردش دوار ،چنان سرعتی دارد که خطای دید ما همه چیز را پیوسته می بیند .اما نکته ی مهم گفتاراو دراین حصه است که آنچه همه ی پدیده ها و اجرام و افلاک موجودات را در روندی منطقی مجتمع ساخته که در گردش خود فرو نریزند ،سریش عشق است که عامل پایدارونگه دارنده همه ی اعضای کون و مکان است وتأ کید دارد که اگر عشق را از پیکر هستی باز ستانیم در طرفت العینی فرو خواهد ریخت و تنها تلی از خاک و خاکستر حاصلش خواهد بود .
فرهنک علاوه بر همه ی تعاریف جامعه شناسانه و خرد ورزانه ،همان عشقی است که عامل پیکر یابی پدیده های زیستی انسان در هر نقطه ی این کره ی خاکی است .عشقی است که از رگ و عصب درد مندان خرد پرور و انسان دوست در محل قطرات عرق چکیده است و حامل روح و زاینده گی و جود همان فرهیختگان است.
فرهنگ در تعریف ساده اش، عبارت است از رشته هایی که انسان را با محیط و دنیا ی خارج پیوند می دهد وزنه ی تعادل بخش وجود است و مانع می شود که شخص مانند کدوی پوکی در د ست باد، به این سو و آن سو افکنده شود. وقتی نگاره های غارنشینان لاسکوی فرانسه با تصویر حیرت انگیز گاوی با قدمت حدود 13هرارسال پیش، خود نمایی می کند ،هر انسان اهل دلی را به تحسین وا می دارد که مباهات انسان جهانی است و این پرسش را خلجان روح و خار روان می نماید که اگر انسان های بدوی برای هنر و زیبایی شناسی و در سطح کلان برای فرهنگ خویش تا این اندازه اصرار ورزیده اند آیا انسان امروز می تواند تنها با دلایل واهی و انگیزه های غیر متعهد خویش، از روح زندگی و جان کلام زیستن روی بر تابد یعنی با نا دیده گرفتن فرهنگ، زندگی هرهری را پیش گیرد؟ ازسطح کلان فرود می آییم و به سفره ی مهنا و مهیای خود نگین بدخشان این مرزوبوم یعنی کوهستان بازمی گردیم .
عزیز! بوده اند کسانی که تمکن مالی داشته اند اما به هیچ امرخیروامورعمومی التفاتی نداشته اند و در فرجامی تلخ با مراسم هفتم خود به فنای ابدی پیوستند و هیچ نام و نشانی از آنها بر جای نماند که نماند و بوده اند چوپانان[پامار ها ، سر گالش ها، مختاباد ها و سره مرد ها]که با صمیم جان در همین حوالی با من و تو بوده اند اگرچه دستشان تنگ اما با پیشانی گشاده و سفره ای به پهنای دلشان که به بلندای تمامی کوه های کوهستان بود ،زانو به زانو در کنار هم می نشستندو با غم و درد مردم خود اندوهگین و با سروروشادی دیگران، آثار ابتهاج و سر زندگی در وجنات شان پیدا بود ،چگونه پس از چند دهه از مرگ شان ،هنوز ورد زبان همگانند؟آیا زندگی مفهومی غیر از این به همراه دارد؟
کسی انتظار ندارد که همه بتوانند خط میخی بخوانند یا در حفظ آثار موسیقی سر کش و باربد و نکیسا گونه ،سر و جان بیفشانند ،نه، انتظاراین است که همه بتوانند با مقداری دانش و بینش ،به اندیشمندی و بینش مندی نسبی برسند تا بتوانند با خود و با محیط پیرامون خود، در توافق و آشتی با شند و حسن رابطه ی اجتماعی و پیوند با گذشته و آینده ی اقلیم خود را تحکیم بخشند.
وقتی جهان در پایانه قرن بیستم و دهه ی آغازین هزاره ی سوم ،این اندازه کوچک شده که به دهکده ای تعبیر می شود که دستیابی به هر انسان و پدیده ای در زمانی اندک با سیستم رایانه ای امکان پذیر می شود آنگاه دور ماندن از یکدیگردر منطقه ای با نام کوهستان و حومه ؟،جز شرمساری کار نامه ای برای ما در نزد آیندگان باقی نمی گذارد؟
چگونه شرح دهم این وارفتگی و وا نهادگی یاران و« دیّاران» این دیار پر رمز و راز را؟ چگونه بی گریستنی مرگ آور می توانم شرح فراق حتی اهل کتاب و سخن را تاب بیاورم که در چاشتگاه آشکارهجمه ی فر هنگ گرته ای مدرنیته تار و پود فرهنگ وزین و متین سر زمینم را غریبانه به سکوت وا داشته است و در ازای آن سکوت معنا دار این همه صندوق ها ی مزین و متمکن را برای نوباوگان و نو کیسه گان، گزارش گری عادل باشیم؟
چگونه می توانم خیل حجیم و عظیم فربه شدگان فرهنگ نا ساز واره ی شهری را تبیین نمایم و در تفهیم این نکته ی عاطفه سوز به صداقت، قلم سرد وسهمگین را وادار به احیای آتش بوم زیست نمایم و فریاد ی از درد و اندوه سر ندهم که آی لوطی مرد کوهستان !
جوی است خموش ،آسیاب افسرده
هر بیش و کمی در آن به هم بر خورده
یک زن پس زانوش به غم سر برده
دانی چه شدست؟ آسیابان مرده
به راستی مگر چند صباح گذشته که آسیاب مرحوم حسینقلی در بالا محل ابتدا متروک مانده و سپس همه ی آثارش به غارت رفت؟ آیا هیچ نوایی دلنشین تراز آب توی آسیاب به گوش یک کوهستانی خورده؟
تو ای عزیز!چه کسی فریبت داد؟ که هستی و نشانت را به چوب حراج به یغما بدهی؟ آنوقت هم خود و هم پسرانت و برادرانت درزمهریراستخوان سوز شرمساری در گذر گاه شرف و آبرو، با ابزاری در دست ،چشم بر اشاره ی نا نجیبانه بر چهار راه شهر بایستی وفرسوده دست از پا دراز تر ،نان منت آلود عده ای بپذیری تا این گونه شرف و حیثیت و گذشته و هویت و فرهنگ اصیل تو را به لیچاری به مسخره گیرد و تو که در برابر درنده ترین گرگ ها و پلنگان و خرسان در دامنه ی کوه های اولا، سه برار و زرین کوه و خاکین خم به ابرو نیاورده بودی اینک اینچنین تحقیر آمیز سر فرود آوری و تلخ تر این که دیگر چیزی نماند ه که از هتک حرمت عده ای بی سر و پا دفاع کنی.
به راستی ! در قبال کدام سود خود را انگشت نمای این و آن کردی شب نشینی بی غل وغش الیت،دلیر ،انگوران،گیجان ،بیجدنو،نوکرس،ناتر، فشکور،سیاه بیشه ،بارو،و…را که از یک سفره ی پارچه ای عبور نمی کرد و در آن فقط قورمه ی اقتدارو نان اخلاص و پنیر رنج و شرف بود و جرینگ جرینگ استکان و نعلبکی های منقش به تصاویر شوق انگیز حرمتش بود با کدام دست مزد آلوده به چرک منت خسان پا یا پای عهد بستی؟و چگونه چشم بینا و دستی به ستبری غیرت جوانان کمر بند باز و ترنا باز تو را از سقوط در دره ی هول انگیز بی مهری شهر پر هیا هو آگاه نگردانید:«گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند/ کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد.» قسم به شعشعه ی عصمت دختران کلارستاق و به جوانمردی غیور مردان سرزمینم ،اینک که از ناچاری در ولوله ی هنگامه خیز زندگی پر از تنفر شهری به لاجرم گرفتار ماندم ،هیچ زیبایی ای را با یک بار قدم زدن به همراه هم نسلانم در سینه کش آبگرم یا پچال ،آلی رو ،لزیر ،و…وهر کجا یی که دور مانده ام آلش (عوض)نخواهم کرد.تصویری را که مادرم برای «کشی بافتن»بر می نگیخت به زیبا ترین فیلم ها ی هالیوود نخواهم داد.
آی دلیرمردمان البرزآشیان! شمارا چه شده که اینچنین مسخ شده اید ؟چرا آستینی بالا نمی زنیدتا شوکت حنابندان فرزندان و عزیزان خود را با روشنای «مما سرچو» پیوند بزنید؟ اینجا چه می خواهید؟ شمارا چه طلسمی مسخ کرده که عروسی در فصل تابستان را باید در یکی از خفقان بار ترین فضا های رستو ران و هتل بر گزارکنید و انبوه میهمانان انگار که در سوگ واره ی غریزی جمع آمده باشند روی از هم می تابند .مگر کینه ای تو را از من ،از او و…جدا کرد؟چرا در حسرت یک جوله شیر و یک کوزه آب «اِسبه اُ »و یا ورکا پلک،هفت خونی ،پیمازی باید بسوزیم…آیا ما تاوان گناهی را پس می دهیم؟ باشد لبخند تلخ یا تمسخر آمیزی حواله ام کنید ،به شرافت تان اندکی اندوه زده نخواهم شد .اگر فرجام پیروزی با حقیقت است ،یقین دارم تا ده سال آتی ،غیور مردانی از خاکستر سرد من و تو بر می خیزند و بار دیگر دامنه ی نرگس کش ،کاهیر ،حسن سره ،لزیر انگوران ،تنگا تنگه،داوه گردن ،شانه های نوکرس و زرد کوه و «کاظم برفه»را سر شار از روشنای آتش شبانه خواهند کرد و غروب ،از دستان شرماگین محجوب ترین دختر این ده ،کوزه آبی می گیرند و حلقه ای به ارادت پیوند تقدیم می کنند و خراب کرده های شهر را با بوی نمور کلاشی و بی سر انجامی عده ای معلوم الحال ،به سمت پهلوان خیز ترین سرزمین وطنم یعنی البرز ،رها خواهند کرد و نغمه های طالبک و ولگ سری و امیری و هزار مقام بومی را چون هزاردستان از واسپول تا قلل فلک آشیان دهان به دهان به قداست بیرون می ریزند.
اما کمی صبر کنید این تازه گلو تازه کردنی بود . آب و جارو کردن بر آستانی که می خواهم نوید دهم شما را به حضور مردی از جنس عسل و سنگ که امسال نیز با گامی نو و کفشی آهنین ؟،رویین تن شده و در شبستان کوهستان آماده ایستاده است با کوله باری از تجربه های عاشقا نه نگریستن به فرهنگ، اما کمی هراس هم دارم و آن این که اندک یارانی را از تکرارحقیر و آن بزرگ مرد دلی آزرده شود اما گفتن به از نگفتن و به میدان آمدن به از تماشاگر ماندن است . پس مرا ببخشید وآن عزیز پر از دغدغه را سپاس گویید و قدر شناسید چرا که در این زمانه ی عسرت و غم نان داشتن،آیا هنوز کسی هست که بر آنچه از دست رفت نا کام گردد و بر آنچه مانده دل نبندد و جان در میانه به گرو بیفکند و دستخون در محفل قمار عاشقانه به آواز هو بکشد؟
من که در پشتکار او مانده ام در علاقه ی او به وجب به وجب کوهستان .وقتی از چشمه ای سخن می گوید ،یا از درختی یادی می کند ،پنداری نقالی آتشین دم است و آتشفشان پیامی که در میانه ی میدان با چوبدستی این سو و آن سو می رود ومتأ ثر از مرگ لهراسب و سیاوش اشک می بارد.
تحسین او به کلامی و تبریکی به پیامی کوچکترین گامی است که از کوچک و بزرگمان ساخته است . چه بسا صاحب دلانی در میدانگاهی کوهستان با شند که فرهنگ شفاهی ،چو پانی ،داستانی ،فولک لوریک بومی با تاری به مویرگ جانشان بسته است .پس به مراتب اینان از جان سپاسش را بر خود فرض می دانند که شکوه و وسعت کار را می شناسند.این بشکوه مرد تنها عاشق صادق کوهستان ،استاد مومن توپا ابراهیمی است .تنها اوست که با تکه نانی و قاتقی سبک ،با کوله ای که سهم دوربین ثبت لحظات سهمش در آن کوله پشتی از «راه نون» او بیشتر است . زهی همت ،زهی توفیق که تا کنون تنها از این برادر ساخته بود .اگر امسال این و جیزه از رنگ و بوی عاطفی و احساس رقیق تری برخورداراست دلیل کشنده ای دارد.در گاه شمار سال 93در مقدمه به اقتضای سخن، ناگزیر ازنوشتن نام چند عزیز شدم اما جایی برای تذکار همه ی شخصیت های حقیقی و حقوقی نبوده و در این شماره نیز نیست که ظاهرا اسباب تکدر فراهم آورده بود . لازم به ذکر است قلم این حقیر مگر یگانه قلمی است که اگر به هر دلیلی نام بزرگ مرد یا عزیزی را انداخت دیگر هیچ فرصتی برای سپاس از آن طلایه داران نباشد؟مگر وجیزه ی بنده تصویب فوریتی قانون در مجلس بوده که دیگر هیچ روزنه ای برای جبران نباشد ؟مگر سال گذشته با همه ی کم همتی وبی التفاتی عزیزان در خسران مالی و معنوی برای این خادم ،مراسم تقدیر از مرد خدمتگذار عرصه ی پزشکی دکتر حجت اله فتاحی – با همه ی ناتوانی بنده وکاستی های موجود ،بر گزار نگردید ؟کدام عزیز فرهنگ دوست حتی به ترنم زنگ تلفنی مرا شایسته ی انتقاد نه سپاس دانسته ؟نمی خواهم این فرصت را به گله و شکوائیه تیره گردانم …
گاه شمار ،جایی برای فاتحه خوانی ویا ذکر منقبت نیست .آینه ای از تصاویر عظیم فرهنگی ماست ،همین و بس. از آن همه عزت و عظمت این دردانه ی نایاب کوهستان ،استاد مومن توپا ابراهیمی را بر خود فرض می دانم که با تفاخر و غرور تمام به نشانه ی ستایش به عنوان یک فرد ،دستش را ببوسم و فریاد برنم :
گربه نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
جلوه گاه رخ تو دیده ی من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه می گردانند
امابرای تفرج خاطر همولایتی های نازنین بی شائبه و سبب ندیدم مطالب را با رخصت از استاد مومن توپا ابراهیمی، و نیزتفأل مزین به غزلی ازسیمرغ شعرفارسی حافظ شیرازی نمایم، باشد که مقبول طبع اهل نظر افتد. «آمین »
طایردولت اگر باز گذاری بکند یار باز آید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی وتدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ی من هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زدن از قصه ی ما مگرش باد صیا گوش گذاری بکند
داده ام بازنظر را به تذروی پرواز باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهرخالی ست زعشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که زبزم طربش غمزده ای جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی گذری بر سرت از گوشه کناری بکند.
خاک پای مردم کوهستان
ایرج سام
۲ نظر در “گاه شماری تبری کلارستاقی”
درود بر استاد و پژوهشگر پیشرو کلارستاق آقای مومن ابراهیمی
سلام و ممنون آقای سام
حدود ده سال پیش آقای عقیلی فروشنده کتاب رو به من کرد و گفت: “شما یکی از مشتریان همیشگی ما بودید” آقای سام ! این مشتری همیشگی که عاشق خواندن است امروزه کتابش را از کتابخانه شهر یا از دوستان و یا از کتاب های الکترونیکی تهیه می کند. آقای سام روزگاری ،ما با پول توجیبی کتاب می خریدیم ولی حالا با توجه به عدم امنیت شغلی ( بجز کارمندان دولتی که متأسفانه حقوق آنها ناچیز است ) چطوری دل به دریا بزنیم و کتاب بخریم ؟
آقای سام در ضمن عرض کنم چون شما از فرهنگ صحبت کردید بدون رودر بایستی بگویم ما هیچوقت فرهنگ کتاب خریدن و هر آنچه در حیطه فرهنگ می گنجد ،را نداشتیم .شما می توانید نویسندگانی آواره ،مثل جک لندن و یا نویسنده حال ،هری پاتر که با نوشتن به ثروت افسانه ای رسیدند را با بزرگان فرهنگ ایران مقایسه کنید. ما همیشه خواستیم مجانی از فرهنگ لذت ببریم و استفاده کنیم و این درست نمی شود مگر ذر درجه اول امنیت شغلی و بعد قرار دادن بزرگان نویسنده در جایگاه ممتاز همراه با تشویق مالی حداقل در اندازه فوتبالیست های درجه یک ( نگاه کنیدبه ثروتی که جی.کی. رولینگ از فروش کتاب هری پاتر بدست آورد )
درود بر جناب ابراهیمی و عمو ایرج سام دلیری و درود برهمه دلسوختگان و شیفتگان فرهنگ پاک و بی آلایش کوهستان
از کل پکل عمو مومن تا واگویه های عمو ایرج در نغمه کوهستان هرکدام را که می خوانی و گوش فرا می دهی حس عجیبی تورا به فضای کوهستان می برد یا به قول عمو ایرج”چشم که می گشایی شور و هیجانی وصف ناشدنی وجودت را فرا می گیرد و لالایی عمه نساء و گل خانم و صنمبر مهری از ضمیرت تراوش می دهد و اشتیاقی ابدی همچون ابری تابستانی که تو را به نا کجا آباد می برد و پاورچین پاورچین محو می شود”
سپاس از تلاش بی وقفه شما و بدانید هستند دوستانی که قدر شما و فرهنگ کوهستان را می دانند و روزی همه باز می گردند که کم کم نیز شاهد این هستیم
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
ضمنا یک گله دوستانه داشتم همواره صحبت از کوهستان شد هیچگاه از روستای مچر سخن به میان نیامد؛ البته سوء برداشت نشود ابدا تعصب خاصی به جایی ندارم .چو ایران مباشد تن من مباد.
لیکن روستای مچر با گورستانهای قدیمی قدمتی حداقل چندین صدساله دارد که در بالای مچر کنونی قراردارد.
درپایان از جناب شمس پور که همراه همیشگی اغلب وبلاگها و سایتهای کوهستان هستند نیز جا دارد به خاطر مطالب زیبایشان تشکر نمایم.