خوابم میاد !
آ…خ روزگار! چقدر خوابم میاد ! میشه یه فرصتی برام پیش بیاد حسابی بخوابم ؟ میگه چرا ؟ میگم ، گوش کن!
شش ساله بودم و با توجه به اشتیاقی که برای مدرسه رفتن داشتم پدرم با خواهش و تمنا ، مرا در دبستان دولتی گیلکلا ثبت نام کرد . زمان ما هفت سالگی به مدرسه میرفتند. در طول دورههای دبستان تا دبیرستان، هم صبح به مدرسه رفتیم و هم بعد از ظهر . تازه سوزهای دیگری هم داشت که به عرض میرسانم : سال پنجم ابتدایی مدرسه سعدی چالوس درس میخواندم . در این مدرسه ، کلاس اول تا کلاس چهارم به اصطلاح صبح – بعدازظهری بودند و فقط ما و ششمیها باید دو وقته مدرسه میرفتیم که واقعاً سوز داشت .دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی رازی (شهید حاجی نوری فعلی) ، تنها مدرسه راهنمایی دولتی چالوس در عسلسرکه آنزمان روستایی بیش نبود،گذراندم که باید از پریآباد پیاده تا آنحا میرفتم و برمیگشتم و چون اولین دوره راهنمایی بودیم در این مدرسه فقط دانشآموزان اول بودند. سال بعد مدرسه حافظ پشت دبستان چهارم آبان ساخته شد. (محل فعلی دبیرستان امام خمینی ره ) در این مدرسه هم فقط اولیها را ثبتنام کردند و من که حالا دوم بودم محروم از نزدیکتر شدن به شهر شدم. و سوزش دیگری بر همدورهای ما ! اول نظری شدم . راهنماییها دو وقته شدند و در ضمن از مدارس ابتدایی تا آخر راهنمایی تغذیه که شامل انواع و اقسام خوراکیهای خوشمزه و گرونقیمت مثل پسته و موز و … تعلق گرفت ولی جز سوزی دیگر نصیب ما چیزی نشد. صبح زود پا شدن و عصرها هم به مدرسه رفتن باضافه این سوزها، خواب را بر من حرام میکرد .
میگه جمعهها را خوب میخوابیدی که لااقل اینقدر کسری خواب نداشتم ! اون رو هم میگم . چشم !
وقتی اول ابتدایی بودم طاهر ما دوم ابتدایی بود و رضا4.5 ساله و مهرنوش 2.5 ساله. طفلک مهرنوش! دلم براش میسوزه، آخه ما تا چهار سالگی با مادرمان به حمومی که در عربخیل کنار رودخانه سردآبرود روبروی ضلع جنوبی زمین فوتبال نجارکلا بود میرفتیم. لازم به یادآوری است که در این مکان علاوه بر حمام ، شالیکوبی مرحوم دهقان و خیاطی مرحوم قاسمی که ساکن نجارکلا بود و از این خیاطی فقط زمان دوخت جلدی سبز رنگ برای قرآن مجیدی که طاهر داشت بخاطر میآورم و چادر کولیهایی (آهنگر ها) که هم اکنون در پریآباد ساکنند ، بودند. از داخل حمام باور کنید جز بخارش چیزی یادم نیست حتی حرفهایی که میزدند چون واقعاً حمام زنانه بود. همه این بناها را سیلی خشمناک با خود برد و حمام ما شد حمام گیلکلا. گیل کلاییها به آوردن کودک دو سال به بالا حساس بودند و به مادرم اعتراض کردند و به این دلیل مهرنوش ما هم با ما یعنی پدرمان به حمام میآمد. حالا اینها چه ربطی به خوابم دارد؟ عجله نکنی میگم.
پدرمان معتقد بود حمام اول صبح بقولش” کلهسحر” هم تمیز و داغ است هم خلوت ! او صبح جمعه،صبح جمعهای که یک هفته نقشه خواب بیشتر را برایش میکشیدم، ما چهار برادر را اذان صبح بیدار میکرد. راستش من با اولین صدای پدرم بلند میشدم چون اگر غیر از این بود باید هم کتک میخوردم و هم پا میشدم چون کتک خوردن طاهر را بخاطر این موضوع بارها دیدم . پدرم فانوس به دست انگار پرچمی را در اهتزاز دارد جلو و من و طاهر هم بقچه بغل و رضا و مهرنوش هم تلو تلو خوران به ترتیب از پیاش روان میشدیم و بسوی فتح بزرگی که زدودن چرکها از بدن بود پیش میرفتیم . در راه نه به آدمی برمیخوردیم نه به حیوونی، جزء پارس سگان که از دور دستها میشنیدیم.
حمام گیلکلا ، حمامی که بیشترین متلکها و فحشها از طرف پدر عزیزمان به ما نثار میشد. شروع فحش و متلک، وارد شدن به خزانه حمام بود که بسیار داغ بود و ما میترسیدیم . بعد نوبت کیسه کشیدن میشد. پدر با نیرو 40 اسب بخار طوری کیسه بر پشت ما می کشد که سوزش پوست را حس میکردیم ولی جرأت آخ خفیف را هم نداشتیم و سرانجام ما را مثل لبو درست میکرد و آنگاه نوبت من و طاهر بود که با تمام قوا بر پشت پدر نازنین ما کیسه بکشیم ولی جز ناسزا چیزی نصیبمان نمیشد ، آخه میگفت: حیف نانها چرا زور نمیزنید ، مگه شما بجای نان ، چییَک میخورید. حمام کردن ما با تمام تلخیهاش تمام میشد که تازه یکی یکی افراد بزرگتر به حمام میآمدند. لباس میپوشیدیم و سرفراز و پر افتخار در حالی که تازه سپیده صبح میزد به سوی خانه گام برمیداشتیم .
و امروز من بعد از نیم قرن و اندی هنوز متوجه نشدم چرا پدرمان برای حمام کردن صبح جمعه را انتخاب می کرد. اگه میگید برای خودش بوده که باور ندارم . چون حداقل هفتهای سه چهار بار دیگ بزرگ خانه را ، شبها با آب پر روی اجاق گِلی (کِله) که هیزم خشک هم زیرش چیده شده بود را دیدم ولی صبح نه از آب خبری بود نه از هیزمها. اگه بخاطر تعطیلی ما بود که اصلاً درست نبود چون ما روز تعطیل آنقدر بازی یا کار می کردیم و عرق میریختیم که اثری از حمام کردن ما باقی نمی ماند.
دوران سربازی ، با سوت خاموشی، خوابیدم و با سوت بیدار باش، بیدار شدم. بعد هم کار در کارگاههای ساختمانی و راهسازی، که ساعت 7 صبح شروع بکارش است . حالا سحرخیزی شده برام عادت . روزهای تعطیل در خانه کلافهام چون همه خوابند ولی من بیدار . جرأت سر و صدا راه انداختن حتی برای خوردن صبخانه را ندارم چون همه اهل خانواده شاکی میشوند. دوست دارم من هم مانند آنها بیشتر یا حداقل 8 ساعت بخوابم ، راستش خواب شبانهروزیام شش ساعت است ، ولی از قدیم گفتند: ترک عادت موجب مرض! ولی آی خوابم میاد ، خوابم میا…د!
By: بهروز شمس پور
۳ نظر در “خوابم میاد”
خوشا به حال همه ی اونایی که سحر خیز هستند…!!!
سحرگاهان دلم می خواست مشتاقانه برخیزم
ولی افسوس در این وقت خوش از خواب لبریزم
نسیم نیمه شب رویاند از دل غنچه ها گویا
بهار آید دریغا صد دریغا برگ پاییزم
دعا کردم چنان باشم که از خوف خدا هرشب
زبانم ذکر او گوید و از غفلت بپرهیزم
نمی دانم دعایم کی، کجا مقبول خواهد شد
که هر شب گویا بر دیده گانم سنگ آویزم
نشسته روی پلکانم تن سنگین اهریمن
خدایا قوتی ده تا که از ابلیس بگریزم
شکوفا می کند دل را مناجات شبانگاهی
خدارحمی،ز دل امواج ظلمت رابرون ریزم
بحق فاتح خیبر مرا امشب چنانم کن
بگویم یا علی مولا و چون صیدی زجا خیزم
ممنون جناب شمس پور گاها نوشته های شما را تو وب های دیگر هم خواندم جالب بود.
سلام
سحر خیز باش تا کام روا شوی
داش بهروز عزیز خاطره ی بسیار زیبایی بود انشاالله که همیشه سالم وسحر خیز باشید (واقعأ جای داش مهرنوش عزیز خالی که به خواب ابدی رفتند روحش شاد)