من و جن
راستش، برایم خیلی سخت بود که باور داشته باشم موجوداتی زنده آنچنانی یا بقول پیرانِ محلی “اونسریها”یی وجود داشته باشند. یا ارواح در قبرستان میتوانند کارهایی انجام دهند. به همین منظور کارهایی که معمولاً بچهها جرات آن را نداشتند، به منظور اثبات حرفهایم انجام میدادم.
برای اینکه ثابت کنم جنی وجود ندارد ،گاهی اوقات تک و تنها در رودخانه کُرکیله پریآباد با توجه به شرایط آنزمان که دو طرف رودخانه بیشهزار بود،شب تا صبح ماهیگیری میکردم یا تنگغروب از پریآباد به تجنکلا علیا که مادربزرگم زندگی میکرد میرفتم و برمیگشتم. جالب اینکه به حیوانات وحشی دیگر مثل گرازوحشی ، گربهوحشی ، کفتار،گلههایشغال و … که بارها در روز، اطرافمان میدیدیم، فکر نمیکردم و این شاید بخاطر کم عقلیام بود که در حقیقت اینچنین بود. از مردهها ترس نداشتم و دزدکی هنگام غسل ،آنها را نگاه میکردم. چون باور داشتم او دیگر هیچکاری نمیتواند انجام دهد ، چرا باید از او بترسم؟
بعدها نام جن را در قرآن کریم دیدم ، یقین کردم آنها وجود دارند ولی به ما کاری ندارند و همه آنچه تعریف میکنند توهم یا داستانسرایی بیش نست. سال 58 از زبان علامهای که نامش را بخاطر نمیآورم، شنیدم :آنها وجود دارند ولی به ما کاری ندارند.
… و اما … ،با دختر خانمی ازدواج کردم که به همه آنچه را که عوام در مورد جن و پری میگویند قبول دارد. سالهای اول زندگی در ابتدای بلوار ، خیابانی که به سمت چالوسمحله میآید ، سکونت کردیم. اطراف خانهمان درختان گردوی بلندی داشت . شبها انواع سمورها بالای درخت میرفتند، سر و صدا راه میانداختند. در باور همسرم آنها جن بودند و داستانهایی برایم از وجود حن و پری و غول میگفت. روزی به خانه پدرخانمم رفتیم و عمه خانمم که زنی مسنی بود هم آنجا بود. به همسرم گفتم من الان داستانی در مورد جن درست می کنم و برای عمهات تعریف میکنم ، ببین چه راحت قبول میکند. فقط خواهش میکنم شما چیزی نگویید. زمینه را مساعد کردم و شروع کردم به خاطراتی از خودم با جن.
عمهجان! ما در روستای پریآباد زندگی میکردیم و مانند اکثر روستاییها ،گاو و اسب داشتیم. طویله ما در طبقه پایین خانه ما بود . اسب را نزدیک درب طویله در آخور میبستیم. صبحی پدرم خیسِ عرق و لرزان به خانه آمد و ترسان به مادرم گفت: هی! دو سه روزی هست که صبح به طویله میروم اسبمان خیسِ عرق است. من که نگاه ترسان پدرم را دیدم فهمیدم باید کار”اونسریها” باشه. به پدرم گفتم : بابا اجازه بده! امشب من برای حیوانات علوفه بریزم . او با سماجتی که کردم با اکراه پذیرفت. برای عمهجان ادامه دادم : آنروز مقداری قیر تهیه کردم و آنرا گرم کردم و شب پشت اسب مالیدم . صبح برای سرکشی با سوزنی به طویله رفتم دو تا حیوان عجیب و غریب بر پشت اسب دیدم . بسمالله گفتم، دیدم موی تنشان سیخ شد . خواستم دوباره بگویم، از من خواستند دیگر نگویم وخواستند نجاتشان بدهم ولی اینکار را نکردم . سوزن را روبرویشان گرفتم از ترس جیغ میزدند و التماس می کردند:از جلوی چشمشان رد کنم و هر چه بخواهم به من بدهند. من می دانستم :آنها بدون قسم پایبند قولشان نیستند . به آنهاگفتم : شما قسم بخورید : هفت پشت اینور و هفت پشت آنور مرا اذیت نکنید شما را آزاد میکنم. آنها چنین کردند و آزادشان کردم!
من موفق شدهبودم ، نه تنها داستان را به عمهجان بقبولانم به باور بقیه حاضرین هم برسانم .
در حین روایتم ، همسرم بارها گفت: او دروغ میگوید. او این داستان را همین الان ساخته است ولی کسی به فرمایشاتش نه تنها التفات نمیکرد، بلکه حاضرین با ترس و لرز انواع واقسام سئوالات جنی(قیافه ، مرد یا زن بودن، موهای تنشان و …) از من کردند. دیگر همسرم در باغ گردو که چه عرض کنم در هیچ مکانی جن ندید.
By: بهروز شمسپور
۳ نظر در “من و جن”
بسیار جالب بود
سلام
بابا تو دیگه کی بودی
جالبہ اقاے شمس