فقط برای خنده

مخ…تار ِ فارسی گو

مخ…تار در مجلس عروسی با جمعی کنارِ میزی نشسته بود و متواضعانه به صحبت‌های بقیّه جمع گوش می داد که ناگاه داد زد و گفت : داجان بیما ، داجان بیما ! جمع کنارِ میز و یکی دو میز مجاور، اوّل به مخ…تار سپس بطرف نگاه مخ…تار ، نگاه کردند و دایی مخ…تار را دیدند. یکی از جمع کنارِ میزِ مخ…تار، رو به او کرد و گفت: دایی‌ات را صدا بزن و بگو ، به جمع ما ملحق شود.

مخ…تار از روی صندلی اش بلند شد و در حالی که دستش را بالا آورده بود تا دایی‌اش او را ببیند داد زد: داجان ! بیا اینجا ، داجان ! داجان ! بیا اینجا !

یکی از جمع کنارِ میز مخ…تار به او گفت: چرا به دایی‌ات فارسی گفتی : بیا اینجا !

مخ…تار گفت: اَهو! تعجِب دارنه ! اَمه ور حتّی حیوونه خواینه داد بَزِنن همیشه فارسی گب زنّه ، مثلاً سگِ گُنّه: پلنگ ! پلنگ! بیا اینجا !

By: بهروز شمس‌پور