فقط برای خنده
مخ…تار دوستدار دایجان
روزی مخ…تار به پیشنهاد پسر خاله اش برای عیادت به خونه داییشان می روند. بعد از احوالپرسی و خوشآمد گویی ، دایی رو به مخ…تار کرد و گفت: بیمعرفت حساب داری که چه مدتیست اینطرفها نیامدی ؟ پاک ما را فراموش کردی ، این نشد فامیلگری! پسرخالۀ مخ…تار وسط حرف مخ…تار پرید و گفت: داییجون ، اینطور نیست ! اتفاقاً اینبار با پیشنهاد مخ…تار ما به دیدارتان آمدیم.
مخ…تار کمی لب هاشو کج کرد و در حالی که شروع به خارندن سرش کرد گفت : هی ! چَر دورو زَنه ! مِن بوتهوَمّه یا تو !
By: بهروز شمسپور