یادش بخیر دهه 60 فصل پاییز و شروع مدرسه
صبح زود از خواب که بیدار میشدیم رادیو روشن ( تقویم تاریخ ) سفره صبحانه پهن سماور نفتی روشن و در کنارش قوری چینی که معمولا لوله آنرا با چسب دوقلو چسبانده بودند یادم نمیاد که قوری خیلی گرون بود یا چسب دوقلو فراون و ارزون به هر حال صبحانه باید صرف میشد بعد از اون هم بدو بدو سر ایستگاه الان که مینی بوس بیاد ( نریمان – شعبان یا الله قلی ) مینی بوسی که مملو از دانش آموزان دوره راهنمایی و دبیرستان از زوات غرب تا الی آخر .
سر ایستگاه که در ماشین باز میشد باید به زور فشار جایی پیدا میکردی همه بهم چسبیده و تحت فشار تو این فشار و گرفتاری ایستادن در رکاب لطف دیگه ای داشت .
و اما امروز مادر چون تا دیر وقت سریالهای تلویزیون را دنبال میکرد نیاز به استراحت دارد و از صبحانه خبری نیست پدر خانواده هم بر اثر فشار کار زیاد باید صبح زود خانه را به مقصد محل کار ترک کند بچه ها که بیدار شدند با پول مدرسه ای که از قبل کنار تختشان جا خوش کرده بود از خانه بیرون رفته سوار سرویس به مدرسه میروند حال بسته به ذوق بوفه های مدرسه و دکه های سر راه و به لطف پول تو جیبی با انواع هله و هوله ها صبح را به ظهر میرسانند .
مدرسه ها وا شده، همهمه برپا شده
با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده
چه شادی و چه شوری، چه جشنی و سروری
چه ماه قرص مهری، چه پرتوی چه نوری
مدرسه ها وا شده، همهمه برپا شده
با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده
کتاب و کیف و دفتر، دست دختر و پسر
همه سوی مدرسه، هم قدم و همسفر
مدرسه سنگر ماست، تفنگ ما قلمهاست
با جهل می ستیزیم، اسلام یاور ماست
مدرسه ها وا شده، همهمه برپا شده
با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده
۷ نظر در “مدرسه ها وا شده، همهمه برپا شده”
کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
یاد آن ایام کودکی بخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر…!!!
سلام
ذکر خاطراتی که از گذشته باشد شیرین و خصوصا اگر سخت وبا مشقت و توام با نتیجه های موفقیت امیز هم باشد قطعا مایه افتخار و لذت و حلاوت ان نیز چند برابر میشود.
امید است ذکر این خاطرات درس و نتیجه اخلاقی برای فرزندان ما باشد که پیشرفت و موفقیت فقط در سایه رفاه کامل و انواع امکانات حاصل نمیشود .
حافظ چون غم و و شادی جهان بر گذر است بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
ای کاش بازهم ازقدیما می گفتی………..مثلا کسی که بغل راننده مینی بوس می نشست جه حالی برای خودش میکرد…………واز محالات بود یکبار ظرفیت صندلی تکمیل شده باشه و راننده حرکت کنه حتما باید تا جلوی در رکاب پر میشد……….دست اندازهای جاده مخصوصا روز های بارونی……………تو مدرسه خوندن سرود ما مسلح به الله وا کبریم………برصف دشمنان حمله می بریم………..یادش بخیر
در حس مشترک مهر ومدرسه چه تفاوتهای برجسته ای بین نسلها وجود دارد،شما از مینی بوس خط گفتید لابد امروزیها از سرویس و ماشین شخصی خاطره دارند و….
نزدیکترین مدرسه به ما درانتهای شیخ قطب بنام فردوسی ویک خانه قدیمی بود البته ما آنروزها نمی دونستیم،هم صبح وهم بعدازظهر کلاس داشتیم،گاهی با دو یا پنج ریال درقهوه خانه مرحوم شریفی لوبیا یا (شیرین چای)نهار میخوردیم واکثرا پیاده ظهرتاخرمنه رابرای ناهارطی طریق کرده والبته بخش شگفت انگیزش اینکه باید با صف تا مسافت زیادی را پیمایش میکردیم،ومصیبتا اگر این مبصر در همسایگی زندگی میکرد وکهی هم……آنموقع تا خرمته دزصف بودیم یادفریبرز یمینی یکی از این مبصرها بخیر و البته آنهمه شالیزاری که حاده را در آغوش گرفته بود
اسمعیلجان سلام و ممنون از یادآوری خاطرات دوره کودکی
دوره راهنمایی من ،در مدرسه رازی (به علت کشف الکل نامش به شهید حاجینوری تغییر کرد) واقع در عسلسر درس میخواندم که باید از پریآباد تا آنجا پیاده میرفتم. در این مدرسه با آقایان صفر میردار ، رستم و سهراب اسفندیاری آشنا شدم. ما ناهار با آوردن قرص نانی همانجا میماندیم و بازیهایی مانند “چشدارک” (قایم باشک) ، اللهکلنگ و … میکردیم. البته آقا صفر یکی از بستگانش در مجاورت مدرسه خونه داشتند که آنجا میرفت و از نظر ما خیلی خوش بحالش بود. کیف ما کش قرمزی(بند شلواری ) بود که بصورت بعلاوه دورش میپیچیدیم و روزهای بارانی کتابها را روی شکممان که انتهای آن حدود ۵سانتی متر از کمربند شلوار پایینتر بود(کَشهپشت) زیر پیراهن میذاشتیم . در مسیر با انواع سرگرمیها مثل شمردن لاشه قورباغه ها که در اثر زیر گرفتن موتوریها پهن میشدند و یا شیطنتها مثل زنگ خونه مردم( مخصوصاً دارمیشکلا) را زدن و فرار کردن به خونه میرسیدیم . به محض رسیدن به خونه یه شکم سیر پلو میخوردم ، همه به این باور بودیم که فقط پلو شکم را سیر میکند. شام هم که فاصلهای با غذاخوردنم نبود دوباره با اشتهای خوب پلو می خوردم. درس را زیر چراغ گردسوز و بعدها زنبوری یاد میگرفتیم. زیر این نورها برای مادربزرگمان نخ سوزن می کردیم که امروزه در زیر نورافکن هم اینکار ازم ساخته نیست . و … باز هم ممنون و بردنم به تونل زمان
با سلام-شور و شوق زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم بطوریکه شناسنامه ام اصلاح و یک سال به سنم افزوده شد تا بتوانم زودتر به مدرسه بروم البته پیش دبستانی که هنوز مرسوم نبود چند روزی بصورت مهمان به مدرسه که در منزل مرحوم دایی نورالله ابراهیمی و همچنین مرحوم دایی مشهدی اسلام میردار دایر بود رفته بودم. به گمانم اولین گروهی بودیم که همزمان با افتتاح مدرسه ابتدایی تجن کلا علیا راهی مدرسه یعنی کلاس اول شدیم.همکلاسان کلاس اولمان آقایان جواد بستام -مسیب محمدی -قهرمان حیدری -رجبعلی تو پا اسفندیاری-فرهاد جمشیدی-عبدالرضا فاندر-عبدالمناف حیدری-شعبان سام دلیری – مر حوم سید نظام و چند تن از دختران محل که مرحوم راضیه تو پا ابراهیمی هم در بینشان بود.روز اول به محض ورود در مدرسه شروع به بازی کردیم .برای بالا بردن پا تا لبه پنجره مسابقه گذاشتیم یعنی قدمان تا کف پنجره هم از سمت حیاط نمی رسید. در این بین پای دیگرم سر خورد و به زمین افتادم و چون دور مدرسه محصور نبود و گاو می آمد شلوارم به پهن گاوها که کف زمین بود مالیده شد دوباره به خانه آمدم و شلوارم را عوض کردم. حیف که طولانی شد وگرنه خاطرات همکلاسی بودن با مناف خودش دنیایی داشت.
با سلام.عمو اسماعیل از خاطرات مدرسه گفتی به یاد کلاس اول راهنمایی در بهار آزادی افتادم که من و اسماعیل میردارپسر خاله و شما سر یک میز نشسته بودیم به تشابه اسمی شما دو نفر تازه اون روز اسم عمو عوض رو با نام شناسنامه ای نعمت به گوشم خورد.یا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه فردوسی که مصادف با بازگشایی دبستان مازو پشته بود به اجبار از جلوی مدرسه بچه های این طرف کمربندی به صف شدیم و فردای آن روز پرونده همه کسانی که این طرف کمربندی بودند زیر بغل برای ثبت نام در مازوپشته که من با گریه و التماس و چون کمی تا قسمتی درس خوانتر بودم از این کار تفره رفتم و تا مدتی به من حسادت میکردندویا….در هر صورت از حسن توجهتان به گذشته سپاسگذارم.