ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

تماس با ما

۲۲

تیر

تابستانی را که هرگز فراموش نمیکنم

به  نام خدا 

تابستان سالی که پاییزش می بایست راهی مدرسه می شدم (تابستان سال59) به همراه پدر که از حسن سره به خانه آمده بود با اصرار زیاد همراهش شدم . پدر اگر به خانه می آمد طوری برنامه ریزی می کرد تاغروب بتواند قبل از برگشتن گاوهایش مجددا به حسن سره برگردد تا آنها را بدوشد. خانواده یا به اصطلاح کوچ ما هنوز تجنکلا (دشت) بود.

اواخر خرداد ماه بود در این فصل کم کم خانواده ها به ییلاق کوچ می کردند آنهایی که برنجکاری نداشتند با اتمام مدرسه فرزندانشان زودتر و آنهایی که برنجکاری داشتند کمی دیرتر ولی همه می رفتند و محل کاملا خلوت می شد. تجملاتی در کار نبود یادم هست که همه ی وسایل زندگی با یک نیسان قابل حمل بود حتی لحاف و تشک  وفرش و استکان و نعلبکی و بشقاب ها را هم با خود به ییلاق و قشلاق می بردند. کوچ ما هم قرار بود چند روز دیگر بعد از انجام وجین دوم و یا همان (دواره) به ییلاق برود. با پدر به چالوس رفتم و از آنجا با نیسان  و یا تویوتا به رانندگی مرحوم دایی خان بابا راهی شدیم کمی از ظهر گذشته بود به دزماکوتی رسیدیم پیاده شدیم از آنجا با پدر به پولاد کوه رفتیم. ناهار و چای را در منزل مرحوم دایی ابوالحسن اسفندیاری ماندیم. دایی ابوالحسن در پولاد کوه و دایی زکریا در دزماکوتی ساکن بودند و عبور و مرور فامیلها از همین مسیر بود  و این مرحومان هم منزلشان چون رستورانی آماده پذیرایی از فامیلها بود و من اینگونه احساس می کنم که حتی از نماندن فامیلها دلگیر هم می شدند . ناگفته نماند که دایی ابوالحسن شیر مردی بود که خرس را چون اسبی رام سوار شده بود و به محل آورده بود. بعد از ناهار و چای که صرف آن در زمان کوتاهی صورت پذیرفت راه پیمایی شروع شد در بین را ه  پدر چگونگی راه پیمایی را مرتب گوشزد می کرد یادم می آید که می گفت در مسیر دره ها سریعتر گذر کن که امکان سقوط سنگ است . پهلوان چون شیری از بند رسته راه می پیمود ولی مجبور بود مراعات حالم را بکند و گهگاهی عصبانی هم میشد و می گفت چرا آمدی؟ چون دیر رسیدن به گاوسرا و رسیدن همزمان گاوها و گوساله ها و نرسیدن به موقع گالش و شیر خوردن گوساله ها جدای از هدر رفتن شیر, توهینی برای گالش بود.  به نزدیکی های گاوسراکه رسیدیم پدر با چند سرشول حضورش را اعلام کرد و بالاخره به موقع (زمان گاودوشی) رسیدیم در حسن سره آن زمان سه کرس بود کرس پایینی برای دایی آقاجان (احمد) حیدری و وسطی برای پدر و بالایی برای مرحوم دایی مشهدی هادی بود و یک پرچ که مشترکا استفاده می کردند. آنها سگ داشتند ولی  پهلوان با داشتن سگ میانه ای خوبی نداشت دایی آقاجان حتی یک گربه هم داشت . دقیقا ده روز آنجا ماندم دمس گالش دایی مشهدی هادی پسرش حمید و برای دایی آقاجان پسرش جمعلی بود البته غفور هم که یکسال از من کوچکتر است دایمی آنجا بود .عمو پرویز و … در چاکبزه بودند و در بین روز گاهی مابین ایشان و پدر با  سرشولهایشان پیغام هایی رد و بدل می شد هوا از شانس من خوب و آفتابی بود . شبهای سردی داشت با شیرگیری و اصطلاحاتش در آنجا آشنا شدم. روی بعضی از درختان راش با فنداره کلماتی چون یا علی و… در سالهایی قبل قید شده بود که پدر می گفت کار برادرم مهراب است. نکته ای جالب که هنوز هم ذهنم را گاهی مشغول می کند و برایم جالب بود اینکه در میان این همه شیر و دوغ و پنیر و کره و… اگر در یک دیگ شیر پزی مگسی می افتاد هر کدام از آقایان بلا استثنا مگس را گرفته و مکیده و شیرش را می چشیدند و مگس را می انداختند . علتش را جویا شدم که با وجود این همه شیر در اینجا این چه کاری است؟ مگر قطره آبی در کویر برهوت است؟ گفتند نه حیف است شیر حرام شود. امروز که فکر میکنم میبینم درست است که از لحاظ بهداشتی کار درستی نبود ولی قدر دانستن نعمت در آن اندازه کم در میان آنهمه شیر واقعا نشان از تربیت یافتن در فرهنگی دارد که نعمتها را قدر می دانستند. شیرها را ماست وماستها را در تلم ریخته و کره می گرفتند . موقع تلم زنی با یکدیگر کمال همکاری را داشتند. زمانی که کره به بالای تلم می آمد  و جمع کردن آن خود مهارتی می خواست چنان پدر صورتش بشاش و خندان می شد که انگار اولین بارش بود که از تلم کره گرفته بود. دوغ ها را درکیسه هایی می ریختند وآب دوغ (زنگو) را هم گرفته و قراقروت (سرج) درست می کردند وهیچ چیزی دراین میان بلا استفاده نمی ماند. برگ گرفتن برای گوساله ها و شیر دوشی و… از کارهای روزانه شان بود و چه جالب استفاده از گوجه و… را برای خود در گاوسرا به نوعی عار می دانستند. بچه ای مثل من که هوس رفتن به محل را می کرد را دله می گفتند و تشویق به ماندن در گاوسرا به دور از خانه و خانواده می کردند ومرد درنظرشان آنی بود که چند ماه را یکسره در گاوسرا بماند و دم نزند.  پس از ده روز از از چاکبزه عمو پرویز با سر شولهایش خبر آمدن کوچ (خانواده) ما به الیت را رساند. پدر اسبی را از دایی آقاجان گرفت و بار کرد و صبح راهی الیت شدیم. به دراکینگ آمدیم به گمانم مرحوم دایی مشهدی هدایت بود که با آواز خوشی درون پرچ می خواند و در بالای پرچ دایی شاه بابا مشغول کشک زدن بود. پس از احوالپرسی و توقفی کوتاه راه افتادیم و دربین راه از مسیر اسبرو با گوسفند داران اسبرو هم سلام و علیکی داشتیم. عمو علی اعظم و دایی قنبر جوان بودند و در آنجا حضور داشتند. سگ های زیادی اطراف پرچ بودند بین راه پدر مرا سوار بر اسب کرد و میان بارش نشستم. نزدیک های ظهر به الیت رسیدیم. آنقدر سر و صورتم خاکی بود که مستقیما مرا به حمام بردند . حمام خزینه ای (حوضچه ای ) الیت که فقط همان یک بار استحمام در آن در ذهنم می باشد و سپس به خانه آمدم و هنوز در حسرت رفتن مجدد به حسن سره مانده ام ولی پدر بعد از ناهار و چای و نماز مطابق معمول راهی حسن سره  شد.

والسلام

by: ستار توپا اسفندیاری

۸ نظر در “تابستانی را که هرگز فراموش نمیکنم

  1. ستار تو پا اسفندیاری گفت:

    با سلام -با توجه به اینکه بازدید کنندگان این سایت بیشتر هم ولایتی های ما بودند نیاز به توضیح اصطلاحات ندیده بودم ولی به توصیه دوستان معنی بعضی از اصطلاحات که برای نوجوانان امروزی شاید مفهوم نباشد را در زیر می اورم . سرشول :صدا زدن و صحبت کردن فریادگونه که مخصوص کوه نشینان است و بدین طریق از راه دور ارتباط کلامی برقرار می کردند و حنجره و آرواره های قویی را می طلبید.
    کرس:آغل و فضای نگهداری گوساله ها
    پرچ:فضایی اتاق گونه که هم محل غذا خوری و هم محل خواب وهم نگهداری محصولات لبنی بودو با چوب و سنگ و شاخه های درخت ساخته می شد.
    فنداره:داسی برای زدن شاخ و برگ درختان

  2. با سلام و ادب
    خاطره ی خیلی زیبایی را از گاوسرای حسن سره بیان کردید. به نظرم خیلی جالب و جذاب بود. ممنون عموستار
    موفق و برقرار باشید.

  3. اسکندرمیردار گفت:

    حسن سره یکی از انبوه آرزوهای بجا نیاورده عمرم میباشد که آرزوی دیدن ازنزدیکش بردلم ماند،مکان عجیبی است،که از دربند تا پل ته بن نو ازلابلای درختان ونماهای بازتر نیم قد وتمام قد در برابر هر رهگدری عشوه گری میکند ویاشاید برای من اینگونه هست تابستان با جامه سبز والوانش وزمستان با سینه باز وسفیدش مسحورکننده است،شگفت اینکه تا حسن سره درمعرض دید رهگذران این دست قراردارد هیچ جلوه دیگری از طبیعت زیبای پیرامون را مجال خودنمایی نیست وبی اغراق حتی ازدزماکوتی به بعد شمایل آن رابارها در ذهن مرور میکنم وتا اولین جلوه ،دیدارش را چشم نمی گیرم،وهرگاه به درختان تنک پیرامونش نگاه میکنم داستانهایی از چشمان مشتاق وعاشقی را تداعی میکنم که گالشان زیر سایبانش به سوی محل نشانه میرفتند وعزبز ونگار را سوزناکانه میخواندند یاد وخاطره همه آنها گرامی باد

  4. كيادليري از كرج گفت:

    بسیار جالب بود، سپاس.

  5. علی گفت:

    ممنون ازاینکه ما را مهمان خاطرات خود کردید واقعا زیبا وجالب بود ، کاش این داستان ها ادامه دار باشد

  6. علی میردار منصور پناهی (از دیار دل عالم، کرمون) گفت:

    گاهی ارزش واقعی یک لحظه را تا زمانی که به یک خاطره تبدیل نشود نمی فهمیم .
    و چه لحظاتی که با بزرگواران بودیم و …
    پس خاطر هم را بخواهیم نه خاطـــــــــــــــره ات هم را.

    دوست عزیزم، ستار جان،
    ما را هم با خود به ایامی بردی که سرشارم می کنند از حسرت نبودن خیلی ها و به خصوص پدر و مادر عزیز از دست رفته ام.
    خاطره یعنی
    یه سکوت غیر منتظره میون خنده های بلند …
    و چه دقایقی که با سکوت همنشینم.

  7. بهروز شمس پور گفت:

    ستارجان سلام
    بسیار زیبا و جالب بود . بکار بردن کلمات محلی که امروزه حتی کسانی که محلی تکلم می کنند به دلیل عدم کاربردی فراموش شده، عالی بود. مانند شول، تلم ، پرچ . در ضمن کاشکی اندازه گیری شیر و مراحل تولید کره و سرج را می فرمودید.
    در ضمن حسن سره مرا بیاد سهراب(پسر عمویتان) که در دوران مدرسه بسیار بذله گو و شوخ طبع بود می اندازد.

  8. علی اصغر توپا اسفندیاری گفت:

    صحبت از خاطره شد از طرف عمو ستار من و یاد خاطره دراکینگ .انداختی.
    حدود ۱۲ سال پیش بود که گاو های پرام را اهالی محل به دراکینگ میبردند و در آن زمان فقط مرحومان دایی مشهدی هادی وآقا سید هاشم محمدی به صورت ثابت آنجا میماندند .
    یک روز من و پسر عمه فرهاد راهی دراکینگ شدیم تا یه سری به گاوهامون بزنیم و یه نمکی به آنها بدهیم .
    در بین را( پتنیک نو ) که رسیدیم دایی مشتی هادی را دیدیم سلام علیک کردیم و به ما گفت (بوارن اوجه آقا دره) ما هم بالاخره رسیدیم به دراکینگ آقا سید هاشم هم برای ما چایی و سفره آماده کرد به ما گفت غذا را بخورید بروید دنبال گاوهایتان خودش گرفت خوابید روی سفره بجای قند از نقل آورده بود منم عاشق نقل بودم تا تونستم خوردم دو تا جیبم رو هم پر از نقل کردم بلند شدیم رفتیم (داو) گاوهارو پیدا کردیم حرکت دادیم به سمت (لسه) واسه نمک دادن نزدیک لسه که شدیم متوجه سر وصدای آقا سید هاشم شدیم با اون لحن خاص خودش خلاصه که دیگه حسابی ………….
    ما هم از ترس از همان بالا راه افتادیم به سمت خانه در بین راه به دنبال این بودیم که چرا ؟ از همدیگر می پرسیدیم کاری انجام دادین که آقا شاکی شده بود این سوال در ذهن ما مانده بود تا دو هته دیگر عروسی داریوش ابراهیمی پسر دایی جهانبخش عمو مشهدی علی ابراهیمی علت را از آقا سید هاشم پرسید .؟ باز هم اقا با لحن خاص خودش برگشت گفت که (بن درمه انه دست خالی هسنه هیچ این صحرای دله قند سفره نقل تموم هاکردنه.) از پایین که میان چیزی با خودشون نیاوردند هیچ نقل داخل سفره مارو هم تموم کردند.
    عمو مشتی علی هم حسابی از خجالت مون در اومد .
    در آخر میخوام بگم که خدا هم آقا سید هاشم وهم دایی مشهدی هادی رو بیامرزد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فيسبوک اینستاگرام تلگرام